loading...
ناگفته ها
علی خدادادی بازدید : 39 شنبه 27 آبان 1391 نظرات (0)

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی ؟

 

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمیدانم فرزندم . نمیدانم .

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : پدر ! چرا مادر همیشه گریه می کند ؟ او چه می خواهد ؟

پدر تنها دلیلی که به ذهنش رسید این بود : زن ها همه بی هیچ دلیلی گریه می کنند . پسرک متعجب شد . و او هنوز از اینکه چرا زنها به راحتی گریه می کنند متعجب بود . تا اینکه شبی در خواب دید با خدا سخن می گوید . از او پرسید : خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند ؟

خدا جواب داد :

من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد . به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند . به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام هرگاه نیاز داشت تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد این اشک را منحصراً برای او خلق کرده ام تا بتواند از آن استفاده کند .

 

زیبایی یک زن در لباسش ، موها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید

در چشمانش جست و جو کرد

زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست .

علی خدادادی بازدید : 80 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (2)

کیستی که من

این گونه

به اعتماد

نام خود را

با تو می‌گویم،

کلید خانه ام را

در دستت می‌گذارم،

نان شادیهایم را

با تو قسمت می‌کنم،

به کنارت می‌نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می‌روم؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می‌کنم؟

احمد شاملو

علی خدادادی بازدید : 64 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

وقتی تو خسته ای کمرم درد می کند

                  پرواز ساده نیست پرم درد می کند

اصلا به روزگار چه مربوط عاشقم

                  اصلا برای عشق سرم درد می کند.

علی خدادادی بازدید : 62 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

من شاعرم و نگاه را می فهمم

نمناکی بغض و آه را می فهمم

با دیدن رنگ غم به خود می لرزم

حس دل بی پناه را می فهمم

شب ها به خیال روی او می خوابم

شیرینی این گناه را می فهمم

لبخند قشنگ او چه طعمی دارد!

آن مزه ی دلبخواه را می فهمم

وقتی که به رخ نقاب می آویزد

معنای شب سیاه را می فهمم

وقتی که کنار می زند گیسو را

راز سحر و پگاه را می فهمم

ای نور خدا تو هادیم باش که من

عمق خطرات راه را می فهمم

محمد بیدخونی

علی خدادادی بازدید : 83 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

هم دیدنی بودی هم خواستنی بودی
هم چیدنی بودی هم باغچمون گل داشت
زنجیر می خواستم دستاتو بخشیدی
از من تا اون دستات هر دره ای پل داشت
پل بود اما ریخت گل بود اما مُرد
عمر منم قده عشقت تحمل داشت
هر روز پاییزه هر هفته پاییزه
هر ماه پاییزه هر سال پاییزه
دلخونم از چشمات ماه پس ِ ابرم
من کاسه ی صبرم این کاسه لبریزه
آروم نمی گیرم از دست زنجیرم
بی عشق می میرم من روز دیدارم
از دوستی پر من از دوست دلخور من
آجر به آجر من ، من پشت دیوارم
لعنت به این دیدار لعنت به این دیوار
لعنت به این آوار من زیر آوارم
هر روز پاییزه هر هفته پاییزه
هر ماه پاییزه هر سال پاییزه
دلخونم از چشمات ماه پس ِ ابرم
من کاسه ی صبرم این کاسه لبریزه

علی خدادادی بازدید : 60 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

من روز را دوست دارم ولی از روزگار میترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها میترسم
من
من عشق را دوست دارم ولی از زنان میترسم
من روز را دوست دارم ولی از روزگار میترسم
روزگار ...
تو اگر سخت به من میگیری
با خبر باش
کار سختی نیست
بیهوده نرنج
بیهوده غمین مباش
من
من دلگیر تر از دیروزم
پژمرده ام
اگر میترسم از تو
رگه حیات آدمی ست
که از مرگ می هراسد
غنچه پژمرده این هستی را
امیدی به حیاتی دوباره نیست فقط خواهد ماند
و
نفس
فقط..

علی خدادادی بازدید : 125 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

دست می سوزد با سیگار !
به خودت می آیی،
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند،
نه دستی که شانه هایت را بگیرد،
نه صدایی که قشنگ تر از باد باشد ..
تنهایی یعنی این ...

علی خدادادی بازدید : 80 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست ، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر ، یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه مشهورش ، تا به آن حد ، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم...

                       حسین پناهی
علی خدادادی بازدید : 76 یکشنبه 13 فروردین 1391 نظرات (0)

تو به من خندیدی ،  و نمیدانستی:

من به چه دلهره از باغچه همسایه   سیب را دزدیدم .

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید .

غضب الوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک.

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم ،

که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.

علی خدادادی بازدید : 88 یکشنبه 13 فروردین 1391 نظرات (0)

چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی ! چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه! من سوختم

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 36
  • بازدید سال : 82
  • بازدید کلی : 17,989
  • کدهای اختصاصی